محمدتقی بهار


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 24
:: باردید دیروز : 448
:: بازدید هفته : 2806
:: بازدید ماه : 7511
:: بازدید سال : 74983
:: بازدید کلی : 2320529

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

محمدتقی بهار
جمعه 4 ارديبهشت 1394 ساعت 15:31 | بازدید : 14812 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

يا که به راه آرم اين صيد دل رميده را
يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را
يا ز لبت کنم طلب قيمت خون خويشتن
يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را
کودک اشک من شود خاک‌نشين ز ناز تو
خاک‌نشين چرا کني کودک نازديده را؟
چهره به زر کشيده‌ام، بهر تو زر خريده‌ام
خواجه! به هيچ‌کس مده بنده? زر خريده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کني
کي ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکيده را؟
گر دو جهان هوس بود، بي‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طاير پر بريده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمين گشاده و شوخ کمان کشيده را
خيز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوي قصه? ناشنيده را

-------------------------------------------------

شمعيم و دلي مشعله‌افروز و دگر هيچشب تا به سحر گريه? جانسوز و دگر هيچافسانه بود معني ديدار، که دادنددر پرده يکي وعده? مرموز و دگر هيچخواهي که شوي باخبر از کشف و کراماتمردانگي و عشق بياموز و دگر هيچزين قوم چه خواهي؟ که بهين پيشه‌ورانشگهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هيچزين مدرسه هرگز مطلب علم که اينجاستلوحي سيه و چند بدآموز و دگر هيچخواهد بدل عمر، بهار از همه گيتيديدار رخ يار دل‌افروز و دگر هيچ

------------------------------------------------

رخ تو دخلي به مه نداردکه مه دو زلف سيه نداردبه هيچ وجهت قمر نخوانمکه هيچ وجه شبه نداردبيا و بنشين به کنج چشممکه کس در اين گوشه ره نداردنکو ستاند دل از حريفانولي چه حاصل؟ نگه نداردبيا به ملک دل ار توانيکه ملک دل پادشه نداردعداوتي نيست، قضاوتي نيستعسس نخواهد، سپه ندارديکي بگويد به آن ستمگر :« بهار مسکين گنه ندارد؟»

------------------------------------------------

آخر از جور تو عالم را خبر خواهيم کردخلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهيم کرداول از عشق جهانسوزت مدد خواهيم خواستپس جهاني را ز شوقت پر شرر خواهيم کردجان اگر بايد، به کويت نقد جان خواهيم يافتسر اگر بايد، به راهت ترک سر خواهيم کردهرکسي کام دلي آورده در کويت به دستما هم آخر در غمت خاکي به سر خواهيم کردتا که ننشيند به دامانت غبار از خاک ماروي گيتي را ز آب ديده تر خواهيم کرديا ز آه نيمشب، يا از دعا، يا از نگاههرچه باشد در دل سختت اثر خواهيم کردلابه‌ها خواهيم کردن تا به ما رحم آوريور به بي‌رحمي زدي، فکر دگر خواهيم کردچون بهار از جان شيرين دست برخواهيم داشتپس سر کوي تو را پرشور و شر خواهيم کرد

--------------------------------------------------




:: برچسب‌ها: شعر محمدتقی بهار- اشعارمحمدتقی بهار-شعر-محمدتقی بهار ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: